مآنی گفت میخا برم بیرون حوصلم سررفته ، پاشو باهم بریم ، گفتم بیخیال حسش نی ، ( خیلی اصرار کرد ) اماده شدمو ماسکم زدمو زدیم بیرون ؛ یجا تو خیابون اصلی سمت چپم یه کتابفروشی بود که عکس استاد شجریانو چپونده بود وسط گلو بلبلو یه دفترم گذاشته بود واسه اینکه مردم بیان چن بیتی کسشعر بنویسن توش ؛ یه مرد مسن تا زانو خم شده بودو داشت توس ابیاتی چند از کسشعرهایی که بلد بودو مینوشت ، جالب بود ؛ دلم میخاست برم نزدیکترو اون خودکار مشکیو از اون مرد مسن بگیرمو با اون دسخطِ زشتو داغونم خیلی گنده تو یکی از صفحاتِ اون دفتر بنویسم :
میشه بریم یجایی که زندگی نمیره ؟